116
از شهری ک توش زندگی میکنم
تا شهری که توش تحصیل میکنم 60 کیلومتر راه هستش
این راه به خاطر وجود دانشجوهای خیلی زیاد
همیشه پر از مینی بوس بوده
سال اولی ک می رفتم یونی
یادمه همه مینی بوسا از اون داغون قدیمیا بود
پاییز و زمستون هوا خیییییلی سردتر از الان بود
بعد مینی بوسهاشون بخاری که نداشت
پس وسط مینی بوس پیک نیک روشن میکردن!
و همه دانشجوها در طول راه زیر لب ذکر میگفتن تا صحیح و سالم به خونشون برسن
روزایی که کلاسمون ساعت 6 بعدازظهر تموم میشد عروسی ما ترم اولیا بود
اول اینکه همه پسرای خوشگل و توش تیپ و ترم آخری اون موقع بر میگشتن.
دوم اینکه همیشه تو ماشین یه زوج پیدا میشد ک تموم راه رو بهش بخندیم
چون هوا تاریک میشد و چراغا خاموش
انواع و اقسام حرکات خاک بر سری از این زوج و کبوتران عاشق میدیدیم
به طوری که در بعضی مواقع شرم میکردیم و چشمامون و می بستیم
حتی یادمه یه بار آخر ماشین با این زوج روی صندلی 5 نفرا نشسته بودیم
پسره بیچاره هم میره دستشو بندازه دور گردن عشقش که دستش میگیره به چادر دوستم
دوست منم حسابی از خجالتش درومد و کلی سلیطه بازی درآورد و همه ی مینی بوس رو متوجه اون عقب کرد!
کم کم مینی بوسا پیشرفته شدن و ماها هم از ترم اولی بودن درومدیم و دیگ ن چشممون به این زوجهای نگون بخت بود
نه به پسرای ترمهای بالاتر
یه ترمی میشه که تنها رفت و آمد میکنم و دیگ دوستام نیستن
دیگ خبری از شیطنت نیس و تمام مدت هندزفری تو گشمه
امروز یه لحظه یاد اون شیطونیا افتادم و دلم خییییییلی برای همه چی تنگ شد!
چقدر خوبه که این خاطره هارو از یونی دارم